سال ۱۳۵۹ بود و من کودکی خردسال که از مال دنیا ، اتاق و اسباب بازیها، مهمترین داراییهایش بودند.
من ۵ ساله بودم و در آن سالها پدرم در کنار کار اصلی خود در آبادان به خرید و فروش انواع خودرو مشغول بود، از تویوتا سیلیکا تا ژیان و پژو ۵۰۴ گرفته و پیکان استیشن و بی ام و ۲۰۰۲ و ۵۱۸ و ۳۲۰ و بنز ۳۰۰ تا هیلمن آونجر ، البته در چنین شرایطی، هر بچه ای عاشق و شیفته ماشین و ماشین بازی میشه.
از آنجایی که علاقه پدرم به ماشین از واقعی تا ماکت بود من هم در این بین بی نصیب نمانده و از ماشینهای اسباب بازی قدرتی فلزی ساخت ژاپن گرفته تا ۱:۶۴ های انگلیسی و فرانسوی و هنگ کنگی بهره خوبی برده بودم.
همچنین کیت های هواپیماهای بسیاری که اصلا یادم نیست چه مدلهایی بودند ، چون به هر حال کیت بودند و احتیاج به نصب داشنتد و من هم بی نصیب فقط سرو صدا میکردم که به من هم بدهید و عمویم و پدرم هم انکار که واسه اینا باید بزرگ بشی!
به هر حال ، اواخر شهریور بود و برای جشنی به شیراز دعوت شدیم ، ابتدای سرو صدا های جنگ بود و از هر گوشه آبادان دودی به هوا برخواسته بود ، درست یادم میاد در جای همیشگی خودم یعنی طاقچه عقب ماشین که هیلمن آونجر دو درب سبز رنگی بود خوابیده بودم و در حال خارج شدن از شهر و رهسپاری به شیراز جهت شرکت در جشن عروسی، نظاره گر تصویر دود سیاه عظیمی بودم که در اثر بمباران از پالایشگاه برمی خواست.
این تصویری بود که که از شهر خود میدیم ، و با خوش خیالی فراوان خانواده که میگفتند چیزی نیست و تا یک هفته تمام میشود.
به راه خود ادامه دادیم با فقط کوله بار و چمدانی از لباس جهت مسافرت ، آه … اسباب بازیهایم چه میشود ؟ ماشین های کوچولوی دلبندم …
جنگ شروع شد….. ما نتوانستیم برگردیم .به بوشهر رفتیم و در آنجا خانه ای گرفتیم.
پدر به آبادان برگشت و به کمک عمویم مقداری از اساسیه را از شهر خارج کرد تا بقیه را بعدا بیاورد .
از ابادان خارج شد و فردای همان روز جاده آبادان ماهشهر بعد از جاده های خرمشهر-اهواز و آبادان – اهواز به دست عراقی ها افتاد.
بقیه مردم لوازم و اساسیه خود را با موتور لنج و از طریق رودخانه بهمنشیر و از طریق خلیج فارس به ماهشهر می فرستادند ، و این ابتدای داستان شوم اسباب بازیهایم بود.
زمانی که عمویم کلیه وسایل منزلمان را جمع کرد و به ماهشهر فرستاد با اطمینان کامل گقت اول اسباب بازیها را جمع کردم ، اما در عین نا باوری من، هیچ کدام از اسباب بازی هایم در وسایل تحویل گرفته شده نبود .
و این داستان در ذهن من همچون یک کمبود تا الان که ۴۴ سال دارم باقی مانده.
شاید باورتان نشود، اما هنوز هم با بچه هایم با هم پشت ویترین اسباب بازی فروشی می ایستیم و آنها را برای خرید انتخاب میکنیم.
تا امروز که همان خاطره تلخ باعث شد یک مجموعه از ماکتهای کلکسیونی با ارزش داشته باشم…
با تشکر از آقا پویان عزیز ، ماشین ماکت و دوستانی که وقت گذاشتید و داستان من را مطالعه کردید.